شاخ

ساخت وبلاگ

پنج شیش سالم بودکه داشتم داخل دفتر کاهی آبجی نقاشی می کشیدم و تو حال خودم بودم که یهو صدای جیغ همین آبجی ازپشت سرم ،من ازتو اون حال خوش پروند.برگشتم به سمتش و متعجب نگاش کردم و دیدم یهو پرید بالاسرم و دفتراززیردستم کشید بیرون و جیغ جیغ کنان گفت من ازدست تو‌یادیوونه میشم یاشاخ درمیارم!
بادهان باز وچشمهای متعجب گفتم مگه شاخم درمیاری!؟

همین جمله باعث شد دوسه تا پس گردنی و یه چندتا نیشگون دردناک نصیبم بشه و ازاتاق انداخته بشم بیرون!

وحالا شب مگه این جمله شاخ درمیارم ول کنم بود! اینقدر ذهنم درگیرکرد که باعث شد بالشم بردارم و برم روبه روی سر آبجی درازبکشم و زل بزنم به فرق سرش و باانگشتهام با موهاش ور برم و دنبال شاخ بگردم! اینقدر باموهاش ور رفتم که باعث شد با جیغ از جاش بلندشه و بگه سوسک سوسک و تندتند دست بکشه به موهاش! در همین حال بود که یهو‌چشمش افتاد به من که بالا سرش درازکشیده بودم و دستهام درهمون حالت وررفتن باموهاش خشک شده بود!

ودوباره دوتا پس گردنی و یه چندتایی هم نیشگون و...:((

صبح سرصبحونه آبجی چقولیم به مامان کرد! مامان هم بااخم دلیلش پرسید! 

ودرجواب گفتم دنبال شاخاش میگشتم!

خلاصه به مافهموندن که شاخ درمیارم یعنی چی!

اما آخرش نفهمیدم پا رو‌ دُمم نزار یعنی چی! واسه فهمیدنش یه شب دیگه و...آبجی و...!

که البته قابل گفتن نیست!

زندگی همین است...
ما را در سایت زندگی همین است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zendegi-haminasto بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 21:52