تاکسی

ساخت وبلاگ

 

سرصبح هرچی منتظرتاکسی بودم که برسونتم شرکت یدونه هم نیومد!

دیگه دست به دامن خداشدم و هی دعاکردم‌که یه ماشین جلو پام سبزکنه!

ده دقیقه ای گذشت و دیدم یه پراید جلو‌پام ترمز زد و پریدم بالا وخدارو بابت استجابت دعام شکرگفتم.

ولی ازدیدن یه خانوم پشت فرمون تعجب کردم و کلی تو دلم کیف کردم!وگفتم چه روزی بشه امروز!

پرسید کجامیرین!؟گفتم فلان خیابون.ودیدم یکراست من رسوند دم درشرکت! 

از معرفتش خیلی خوشم اومد.واقعا یه پا خانوم به تمام معنابودکه اون موقع صبح‌که تاکسی گیرنمیومد من تاخودشرکت رسوند.

کلی ازش تشکرکردم وخداحافظی...

دراون چندقدمی که ازش دورشدم چقدردعاش کردم و چقدر به شخصیت والای این خانوم ارزش قایل شدم تا که صدای بوق همون ماشین من برگردوند سمت خودش.

گفتم یاچیزی جاگذاشتم یاکه ازم خوشش اومده و شمارم میخواد!که البته اگه بخواد خیلی محترمانه رد می کنم و نمیدم! چون اهلش نیستم!

خلاصه که رفتم سمتش و دربازکردم و‌گفتم جاااانم!؟

فرمودن میشه ده تومن!

گفتم جاااااانم!؟

دوباره فرمودن که میشه ده تومن!

هاج و‌واج نگاش کردم و باگفتن ده تومن برای بارسوم حواسم اومدسرجاش و گفتم بله بله وچشم و ده تومن دادم بهش و گازش گرفت و رفت!

هیچم خانوم‌متشخصی نبود!

هیچم مهربون نبود!

اصلنم معرفت نداشت!:/

اون ده تومن ازحلقومت پایین نره به حق هجده تن!

عمرا اگه شماره میخواست بهش میدادم!:/

تف...!

زندگی همین است...
ما را در سایت زندگی همین است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zendegi-haminasto بازدید : 80 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 21:52