ایام محرم رفته بودم حسینیه محله مون.حاج آقایی رفته بود رو منبر و روضه خونی میکرد و جمعیت دستاشون گرفته بودن جلو صورتشون و زارزار گریه می کردن.مجلس خیلی پرشور پیش میرفت .حاجی هم خیلی تو نقشش فرو رفته بود و با فریاد روضه خونی میکرد .دقایقی گذشت وحاجی ازجاش لحظه ی بلند شد و داد زد وگفت:
بلههههه بلههههه سال پیش همینجا بود.دقیقا همینجابود که یه خانوم باردار شد! و زد زیر گریه!
اینو که گفت همه دستاشون از جلو صورتشون برداشتن و سرشون بالا آوردن و لحظه ی خیره شدن به حاجی و دوباره سراشون بردن پایین و دستاشون گذاشتن جلو صورتشون و ریز ریز شروع کردن به خندیدن!
حاجی که این صحنه رو دید تازه فهمید چی گفته و اومد جمعش کنه گفت:
صاحب مجلس خودش دست به کارشدو بچه دارش کرد!آی آقا آقا آقا
دوباره سرا اومد بالا و نگاهش کردن و دستها اومد جلو صورت و سرها رفت پایین و صدای خنده ها بلندتر شد!
یه چندنفری نتونستن خودشون کنترل کنن و رفتن به حالت سجده که حاجی خنده شوننبینه!
بقیه سعی میکردن پشت هم قایم بشن!
منکه به بهونه تجدید وضو پاشدم و در رفتم!
دیگه نفهمیدم چی شد فقط ازفردا شب هیچ خانومی اونجا پا نذاشت ولی تعداد آقایون بیشترشد!!
زندگی همین است...برچسب : نویسنده : zendegi-haminasto بازدید : 72