بامسئول محترم کتابخونه بدلایلی من جمله گرفتن کتابهای بیشتر وبمدت طولانی تر همون اول روابط حسنه وپاچه خواری آغاز کردم بطوری که اواخر صحبت هامون کار به خنده وشوخی و...کشید!نیم ساعتی به همین منوال گذشت که؛
جمله آخرش کمرم شکست!
فرمودن که:
ببین توکه قیافت به کتابخونها نمی خوره! راستش بگو واسه چی اومدی عضوشدی!؟ واسه پیداکردن دوست دختر اومدی دیگه نه!؟ اگر اینجور باشه اشتباه اومدی چون من حواسم چهارچشمی بهت هست :|
خرس گنده درمورد من چی فکرکرده! نمیدونه که میخواستم با دوستان وبلاگیم سرکتاب خوندن کل کل کنم! وگرنه من چه به این کارا! :|
خلاصه که نشد که بشه ! :|
شماهم لطفا یه چندوقت دست از معرفی کتاب بردارید تااین مرض حسودی از ذهن من خارج بشه.مرسی اه!
برچسب : نویسنده : zendegi-haminasto بازدید : 59