پیرزن

ساخت وبلاگ
وقت کاری تموم شده بود وداشتم می رفتم بیرون ازشرکت تابرسم به سرویس که یهواحساس کردم دستشویی لازمم پس مسیرعوض کردم وسریع رفتم داخل دستشویی و بعدچنددقیقه بدو بدو خودم رسوندم دم در.اما ای دل غافل جا تر وبچه نیست! بی انصاف منتظرمن نمونده بود ورفته بود.پس مجبور شدم بااتوبوس های خط واحد برم خونه.چنددقیقه بیشترطول نکشید که اتوبوس ازراه رسید.سوارشدم و دیدم که صندلی خالی نداره وپس به اجبار ایستاده منتظرخالی شدن صندلی موندم.قربونش برم به هرایستگاهی که می رسید یه دسته آدم می ریخت داخل ومجبورمیشدم هردفعه برم عقب.تاجاییکه رسیدم به نقطه ای که مرزبین خانومها وآقایون بود.حالا ما پشت به خانومها ورو به سمت آقایون ایستاده بودیم که یه بوی بد سیر زد به دماغم.نگو نفرجلویی من که رووش کرده بودسمت من دهنش بوی سیرمیداده.پس مجبورشدم که برگردم به سمت خانومهاتاازاین بو خلاصی پیدا کنم.چنددقیقه ی که گذشت متوجه شدم که یه پیرزن ازبین اونهمه خانوم رنگ ووارنگ چشم دوخته به من!اینم شانسه ماداریم!؟مردم برق می گیره مارو چراغ موشی! باراول بیخیالش شدم.باردوم اخم کردم.بعدچنددقیقه دیدم ول کن نیست پس بهش گفتم:مادر چیزی شده!؟

باصدای بلندو خیلی واضح گفت:

مادر زیپت باااازه!

یه نگاه به زیپ بازمونده شلوارم انداختم ویه نگاه به جمعیت نسوان که باصدای بلند قهقهه میزدن. پس به سرعت راه جلوی اتوبوس بافشار به جمعیت درپیش گرفتم! به اولین ایستگاه که رسیدم خودم سریع انداختم پایین و ...

نتیجه:

هیچوقت درزندگیتون عجله نکنید.وهیچوقت فکرنکنید کسی که بهتون زل زده حتما ازتون خوشش اومده وبخواهیدبراش قیافه بگیرید!

+ نوشته شده در  شنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 9:36  توسط آقای ج  | 
زندگی همین است...
ما را در سایت زندگی همین است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zendegi-haminasto بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 17:02