شبهای دلهره آور

ساخت وبلاگ
اینجایه پروژه بزرگ ملّیه.یه پروژه که ازمدیرعامل گرفته تانگهبان دم درباید شب وروز کارکنند.حالا بماندکه کدوم پروژه است.خلاصه کنم،جایی که من کار می کنم باید درهفته دو شب هم سرکارباشم.

اینجاکناراصفهان ودر دشت بزرگ اصفهان واقع شده.یکی ازشبهای کاری،در تک اتاقی جداافتاده وبدور ازسایرکارکنان ودر تاریکی محض اطراف اتاق،بعداتمام کار،رومیز(!)درازکشیدم و مشغول ور رفتن باموبایل بودم(ساعت حدود یک نیمه شب)که صدایی بلندمثل لگدزدن به در من ازجا پروند!بلنددادزدم فلانی لگدنزن وبیاتوو! فکرمی کردم یکی ازهمکارانه که قصدشوخی داره! اما صدایی نشنیدم وبلندشدم ورفتم اطراف اتاق نگاه کردم وکسی ندیدم! گذاشتم به حساب وزش باد یاتوهم! و برگشتم به اتاق ودوباره دراز کشیدم.تا درازکشیدم دوباره همون صدا ولی بلندتر شنیده شد و دوان دوان رفتم بیرون نگاه کردم وبازهم ازکسی خبری نبود!بالا و اطراف اتاق کامل سرک کشیدم وخبری....! دوباره اومدم تواتاق و دربستم و همون لحظه ازپشت در صدای لگدی محکم شنیدم و دربازکردم وکسی نبود! سریع بسمه ا...گفتم و فرارکردم سمت همکارم در ساختمونی که حدود پانصدمترازمن فاصله داشت! بی انصاف چنان خوابیده بودکه انگارصد ساله که خوابه! بیدارش کردم و براش همه چیو تعریف کردم و گفت همینجابخواب ودیگه اونجانرو.دوسه تادیگه ازهمکاران دیگمون هم همین اتفاق درهمون محل براشون افتاده بود.بهتره دیگه اونجانری!

این اتفاق دقیقا یک ماهه دیگه درهمون اتاق برام افتاد.امابازهم ازرو نرفتم و شبهای دیگه هم همونجارفتم! دراینجا ودراین پروژه اتفاقاتی برام افتاده وچیزایی در این هشت سال دیدم که باورش کمی براتون سخته اماواقعیت دارندمتأسفانه.به موقع براتون تعریف می کنم.

زندگی همین است...
ما را در سایت زندگی همین است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zendegi-haminasto بازدید : 130 تاريخ : چهارشنبه 24 شهريور 1395 ساعت: 2:13