حواس پرت

ساخت وبلاگ
سرم شلوغ بود.ابجی هم هی زنگ میزد.بین این دو یکی دوبارهم رئیس به گوشیم زنگ زد.ازهمه بیشتر آبجی بود که رو مخم بود! هرنیم ساعت زنگ میزد و میگفت پفک بگیریا! دوباره زنگ میزد و میگفت نون یادت نره ها! یه ساعت بعد میگفت یادت نره به مامان زنگ برنی! اتفاقا اون روز شلوغ ترین روز کاری هفته بود. خواهر عزییییز بارآخرکه زنگ زد قطع کردم و بهش پیامی دادم بااین مضمون:

یه باردیگه زنگ بزنی باهات قهرمی کنم و پفکم برات نمی خرم!

پنج دقیقه بعد پیامی اومد بااین مضمون:

قهر می کنی بکن ولی پفک بخر! یذره هم کارکنی بدنیست!

اب تو گلوم خشکید! چشام ازحدقه زد بیرون! ناخوداگاه ازجام بلندشدم و دوباره به پیام نگاهی انداختم! ازطرف رئیسم بود! به پیامی که خودم فرستاده بودم نگاهی کردم! اونم به جاآبجی به رئیسم بود!

حواسم پرت شده بود ونفهمیدم به کی پیام دادم ازبس شلوغ بود!

اصلا حالاکه اینطورشد واسه جفتشون نمیخرم!:/

+ نوشته شده در  شنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۶ساعت 4:27  توسط آقای ج  | 
زندگی همین است...
ما را در سایت زندگی همین است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zendegi-haminasto بازدید : 67 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1396 ساعت: 5:44