می ترسم و چادر را به گوشه ای پرت می کنم و راهی حیاط می شوم و خواهر کوچکترم را می بینم که گوشه حیاط،زیردرخت نارنج مشغول بازی است.نگاهی به من می کند و لبخندمیزند و می گوید:
داداش بیا خاله خاله بازی کنیم!ومن دراندیشه آن ام که خاله خاله بازی یعنی خاله زنک بازی!؟
به یادحرف پدراخم میکنم ومی گویم:این خاله زنک بازیهاچیه!؟بیچاره خواهر!لبانش راجمع میکندوچشمانش اشک آلود... دلم به رحم می آیدودستان کوچکش رابااهردودست می گیرم ومی گویم:
باشدبه شرطی که من،پدرنباشم.
برچسب : نویسنده : zendegi-haminasto بازدید : 59